۸ شهریور ماه

۱۴۰۳

قباله سفر

شماره مطلب:

                              دوم

کنسل شدن یا تولد دوباره؟

مساله این است!

همه‌چیز از اواخر جولای و اوایل آگست شروع شد.

یه دنیا حساب کتاب کردم و به نظرم رسید که خلاصه بعد از ۳ سال می‌تونیم بریم سفر.

خواهش می‌کنم نگید توی مسافرت ما زندگی می‌کنی، رشتم بودم همینو می‌گفتن همه :))))

حدود یه ماه بررسی کرده بودم که توی تاریخ ۴ آگست این استوری رو گذاشتم…

تقریبا هر روز مطالعه می‌کردم در مورد مقصد، ویدیو می‌دیدم و در حد برگزاری تور داشتم دانش جمع می‌کردم.

یه جوری که قبل رفتن سفر، انگار واقعا تو خیال به اونجا سفر کرده باشم.

همیشه هم گفتم که مهم‌ترین دلیل علاقه‌م به سفرنامه‌نویسی و خوندن و دیدن سفرنامه‌های بقیه هم همینه.

چون واقعا تو عالم خیال و زندگی موازی، انگار رفته باشم اونجا و از نزدیک تماشا می‌کنم.

همه‌چی خوب بود، یکی دو تا وسیله‌ی سفری هم سفارش داده بودم که نیازمون می‌شد. و سفر نسبتا سختی هم بود از لحاظ روانی و اینا :))) ولی سفر به همین چیزاشه دیگه… تا اینکه، ۱۰ آگست این مسج رو گرفتم:

خودم همیشه می‌گفتم تا چیزی قطعی نشده نگوها! ولی خب واقعا فکر نمی‌کردم همچین مساله‌ای اتفاق بیفته! وقت نداشتن سفارت؟ اصلا براش آماده نبودم.         و دوباره که برنامه‌ریزی کردم دیدم سفر می‌افته برای آذر ماه. یعنی بیشتر از سه ماه بعد. دوباره نشستم به حساب کتاب…

یکی دو روز به اعصاب خردی گذشت.

اما خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره آذر بریم که هوا هم خنک‌تره. ۱۵ آگست به آژانس مسج دادم که قرار ملاقات بذارم و برم ببینم چه می‌شه.

خلاصه تا بشه یه روزی پیدا کنیم که برای همه مناسب باشه چون من خیلی سرم شلوغ بود اون هفته (مامان بابای نیما رفته بودن و ما مونده بودیم با رسوندن کارهایی که فرصت نشده بود انجام بدیم.)، و خلاصه قرار شد برای ۲۲ آگست.

۲۱ آگست نیما مریض شد. و به چند ساعت نکشید که منم مریض شدم و ساعت ۷ عصر به آژانس مسج دادم که من مریض شدم و درست نیست که بیام.

همه‌ش نه می‌اومد چرا؟!

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. انگار از خواب پریده باشم.

همونو مستقیم اومدم نشستم پشت لپ‌تاپ و شروع کردم همه‌ی چیزهایی که دبشب قبل از خواب بهشون فکر کرده بودم رو با chat gpt‌ مطرح کردن.

هزار جور سوال و جواب پرسیدم و مقایسه کردم و هی ازش خواستم برآورد هزینه‌های متفاوت کنه. از پرواز و هاستل، تا قیمت یه وعده غذای لوکال و یه فنجون قهوه، توی مقصدی که تو ذهنم بود.

نیما که از خواب بیدار شد گفتم بپوش بریم واقعا :))) من دیگه تحمل ندارم.

دلم سرسبزی می‌خواد، جنگل می‌خواد، سفر می‌خواد، اون استرس قبل از پرواز و…

فکر می‌کردم می‌تونم سه ماه صبر کنم، سه ماه که چیزی نیست. سه ساله «سفر» نرفتیم، درسته که تو سفر بقیه زندگی می‌کنیم.

البته فقط جمله‌ی اول رو بلند گفتم، همون‌جا گفت بریم. بقیه‌ش تو ذهنم بود :))

دلم می‌خواد سرم رو که به بالا می‌گیرم، آسمون نبینم. درخت ببینم.

دلم نسیم خنک می‌خواد و لباس مناسب هوای سرد پوشیدن تو خیابون!

اینا هیچ‌کدوم علیه این نیست که من شهر محل زندگی فعلیم (دبی) رو دوست ندارم. اصلا این معنی رو نمی‌ده. فقط دلتنگ رنگ سبزم. همین!

خلاصه بعد از هزار جور بالا پایین کردن و فکر کردن به همه‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌‌ی‌ی جزئیات کار، همون رو بلیط هواپیما رو گرفتم و هاستل هم رزرو کردم.

فرداش هم یه سری تحقیقات کردم و یه سری وسیله‌ی سفری که می‌خواستم تست کنم ببینم چقدر کار‌‌آمده، رو سفارش دادم.

اگر واقعا از کیفیت و کارآمدی همه‌شون راضی بودم، برای فروشگاه شهرفرنگ هم موجود می‌کنیم که شما هم بتونید استفاده کنید.

پسسسسسسسسسسس…

آماده باشید که می‌خوایم باهم بریم سفررررررررر!

فعلا خدافس!

ژاله

امضا: